جدول جو
جدول جو

معنی تیره دست - جستجوی لغت در جدول جو

تیره دست
(رَ / رِ دَ)
کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). دنیا. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کنایه از دنیا و عالم جسمانی بود. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تیره دست
آنکه اعمال بد ازو سرزند، دنیا عالم
تصویری از تیره دست
تصویر تیره دست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
زبردستی، چالاکی، مهارت، توانایی، زورمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیه دل، گمراه، بدخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
بخیل، ممسک، خسیس، فرومایه
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نامیمون، نامبارک، بدیمن، بدشگون، نحس، نافرّخ، شمال، شنار، سبز پا، مشوم، میشوم، بداغر، مرخشه، سبز قدم، مشئوم، تخجّم، منحوس، خشک پی، پاسبز، بدقدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره پشت
تصویر تیره پشت
ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، پشت مازه، مازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
زبردست، هنرمند، ماهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیره بخت
تصویر تیره بخت
سیاه بخت، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ یِ پُ)
این کلمه را فرهنگستان ایران به جای ستون فقرات پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران و تیره در همین لغت نامه و کالبدشناسی هنری ص 187 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
کسی که دستش فالج بود و یا رعشه داشته باشد. (ناظم الاطباء). چلاق. آنکه دستش ازکارافتاده باشد: اکنع، مرد تباه دست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ /رِ دَ)
عمل چیره دست. مهارت. استادی. حذاقت. مهارت، غلبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تسلط. زبردستی:
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
فرخی.
حربی سخت بکردند یاران میهم بن رونک چیره دستی کردند... عبدالله بن احمد هزیمت شد. (تاریخ سیستان ص 311).
به کار شهی هر که سستی کند
بر او هر کسی چیره دستی کند.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای شاه سوارملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی.
نظامی.
خدا داده این چیره دستی که هست
مشو بر خدادادگان چیره دست.
نظامی.
، سرکشی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دود سیاه و تیره و ظلمانی:
برانگیخت از بام دژ تیره دود
دلیری به سالار لشکر نمود.
فردوسی.
کزان بر نخستین تو خواهی درود
وز آتش نیابی مگر تیره دود.
فردوسی.
نیامد ز گفتار من هیچ سود
ندیدم ز آتش بجز تیره دود.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بخیل. (غیاث اللغات). کنایه از مردم بخیل و رذل و ممسک. (برهان) ، کنایه از نحس و شوم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بدبخت وسیاه بخت. (ناظم الاطباء). تیره روز. شقی:
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید.
فردوسی.
وزآن پس بدو گفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت.
فردوسی.
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی.
سعدی (گلستان).
رجوع به تیره بختی و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ /رِ دَ)
کنایه از مردم سرکش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
چیردست. ماهر. زبردست. توانا. قادر. حاذق:
بیامد یکی موبد چیره دست
مر آن ماهرخ را به می کرد مست.
فردوسی.
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقا کند همی.
؟ (از کلیله).
این کارهای من که گره در گره شده ست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی.
خاقانی.
به فرمان او زرگر چیره دست
طلی های زر بر سر نقره بست.
نظامی.
نداند چو رومی کسی نقش بست
گه صقل چینی بود چیره دست.
نظامی.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست.
نظامی.
، غالب. مسلط. (از غیاث اللغات). سرفائق:
بدیشان بود گستهم چیره دست
به خنجر ببرد سر هر دو پست.
فردوسی.
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
فرخی.
ازایرانیان کس نشد چیره دست
که بر ما ز پیلان ما بد شکست.
اسدی (گرشاسب نامه).
از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم شادی نشست.
اسدی (گرشاسب نامه).
سکندر شود بر جهان چیره دست
به دارای دارا درآرد شکست.
نظامی.
فرومایگان را کند چیره دست.
نظامی.
- بر کسی یا چیزی چیره دست شدن، بر کسی یا چیزی غالب آمدن. مسلط شدن. دست یافتن:
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیره دست.
نظامی.
- به کسی یا چیزی چیره دست گشتن، بر او تسلط یافتن. غلبه یافتن. دست یافتن.
، قوی. نیرومند:
نباید که دشمن شود چیره دست
رها یابد از بند آن پیل مست.
عطایی (برزونامه).
، دلیر. دلاور. (ناظم الاطباء) :
همی داردش (فرزند را) تا شود چیره دست
بیاموزدش خوردن و برنشست.
دقیقی.
چنین گفت رستم گو نیکبخت
که جانم فدای شه و تاج و تخت
بگفت این و بر رخش رخشان نشست
بر خسرو آمد یل چیره دست.
فردوسی.
به عموریه بود شه را نشست
چو بشنید کآمد یکی چیره دست.
فردوسی.
دگر ره سپهبد یل چیره دست
بپرسید کای پیر یزدان پرست.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند.
مسعودسعد.
که این نامه ز اسکندر چیره دست
به خاقان که بادا سکندرپرست.
نظامی.
گر این چاره سازی به دست آوریم
برآن چیره دستان شکست آوریم.
نظامی.
، هنرمند. پیشه ور، تیزدست. چالاک دست. جلدکار. (ناظم الاطباء) ، کنایه از سرکش است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بدخواه. بداندیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار، خوار و ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره دل
تصویر تیره دل
سیاه دل گمراه بد خواه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه دست
تصویر سیه دست
بخیل لئیم، رذل فرومایه، شوم نامبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
بخیل لئیم، رذل فرومایه، شوم نامبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه دست
تصویر تباه دست
کسی که دستش فالچ بود یا رعشه داشته باشد چلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
مهارت زبر دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره بخت
تصویر تیره بخت
تیره روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره دلی
تصویر تیره دلی
عمل و حالت تیره دل سیاه دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره دست
تصویر خیره دست
سرکش عاصی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
ماهر، زبردست، توانا، قادر، حاذق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
((~. دَ تِ))
مهارت، زبردستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
((دَ))
بخیل، خسیس، پست، فرومایه، شوم، نامبارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیره پشت
تصویر تیره پشت
((~. پُ))
ستون فقرات، 33 مهره که از زیر گردن تا کمر قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
((~. دَ))
ماهر، زبر دست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
مهارت، تسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
حرفه ای، متبحر، مسلط، حاذق، ماهر
فرهنگ واژه فارسی سره
بامهارت، چالاک، چست، زبردست، ماهر
متضاد: چلمن، دست وپاچلفتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبخت، تیره بخت، تیره روز، سیه روز، سیاه بخت، شوربخت، مفلوک
متضاد: خوشبخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
Subordinate
دیکشنری فارسی به انگلیسی